سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پنجره


http://www.gallery.minafam.com/wp-content/thumbnails/3056.jpg

سلام امروز میخوام راجع به یکی از علاقه مندی هام صحبت کنم باهاتون

یک عضو زنده در بدن ساختمان که متاسفانه اتاق من فاقد اونه . شاید اگه اتاق من پنجره داشت من ساعت ها کنار اون می نشستم و ساز میزدم  شایدم نه .

اما این رویا پردازیی بیش نیست چون مطمئنا صداش نباید می رفت بیرون و به گوش همسایه ها می رسید مخصوصا که کنار خونه ما حاج اقا خونه داره منظورم امام جمعه ی شهرمونه .پدره من هم که خودش فردی مذهبیه و شاید هم کمی افراطی باشه هر چند که دوس ندارم راجع بهش اینطوری حرف بزنم اما این حقیقت داره .

خیلی خب ساز نمی زدم ،می نشستم و فارغ از همه جا یه لیوان چایی یا قهوه یا نسکافه یا ... ایناش واسم زیاد فرقی نداره منظورم فقط یک نوشیدنی گرمه .

وااای که چی میشد اگه یه درخت خزان دارم رو به روی این پنجره بود البته نه به شکلی که دید رو کاملا بپوشانه البته اینم فقط در حد رویا پردازیه اخه تو این قرن سیمانی چه منظره ی زیبایی میتونه بیرون باشه تازه فردا پس فردا حرف در میران دیدین دختر فلانی میاد دم پنجره ؟اونم با چه وضی !!!! من ادمی نیستم که حرف دیگران برام اهمیت داشته باشه ولی واسه خانوادم که داره اصلا ولش کن اخه پنجره میخوام چیکار ؟فوق فوقش از این پنجره دو تا ادم چپ و چوله ی داغون رو میبینم که افسردم میکنه و خونه های توسری خورده با معماری افتضاح .

من کلا تو رویا هام زندگی می کنم اما وقتی به واقعیت ها فکر میکنم خیلی حالم گرفته به خاطره همین سعی می کنم اونجور که دوس دارم چیز ها رو ببینم .

بزارید از یه بار سر کلاس موسیقی بگم ، اموزشگاه رو یک ماهی میشه که عوض کردم اما استادم همونه .کلاس یه پنجره داشت با یه منظره ی از نظر من خوب .به استادم گفتم چه view خوبی دارید بم گفت وی اینم view اخه ؟ منم گفتم : دیدتون رو زیبا کنید . می دونم شعار بود اما به نظرتون چی جوابمو داد ؟ گفت دید من زیباست تو view خوب ندیدی . ضد حال بدی بود ولی منم کم نیاوردم گفتم : من با چیز های ساده حال می کنم .

اینم از دیدگاه هنرمند کشور ما خدایی تا حالا هیچ هنرمندی رو ندیدم که دیدی هنرمندانه احساسی و متفاوت نسبت به تمام قضایا داشته باشه البته جز سهراب سپهری .

حکم اسطوره رو واسم داره از دوران ابتدایی کتابای اونو می خوندم نمی خوام تیریپ روشن فکری بردارم و بگم من خیلی کتاب می خوندم و از بچگی تمام شعرای سهرابم درک می کردم .نه

اما با اونا زندگی کردم .احساس نزدیکی که با سهراب داشتم منو وادار به خوندن اشعارش می کرد از این قسمت شعرش خیلی خوشم میاد که می گفت:

من به سیبی خوشنودم و به بویدن یک بوته ی بابونه من به یک آیینه یک بستگی پاک قناعت دارم .امیدوارم که درست نوشته باشمش .

از پنجره رفتیم به دید هنرمندانه این موضوع خودش یه وبلاگ جدا میطلبه از نظر من .

بریم سر موضوع خومون خیلی خب من نه می خوام ساز بزنم نه قهوه بنوشم نه یک منظره ی خوب میخوام من به یک گلدون گل هم راضیم .گلش هم اصلا برام مهم نیست حتی اگه یه گیاه باشه که گل هم نده خوبه .صبح تا صبح برم ابش بدم کنارش بشینم شازده کوچولو رو بخونم دائم بگم من مسئول گلم هستم .

گاهی اوقات به زندگی در روستا فک میکنم با وجود همه ی سختی هاش ....



      

تهران طهران


http://www.fardanews.com/files/fa/news/1390/9/16/80101_295.jpg

یک بار به مدت سه روز به اونجا سفر کردم

راستشو بخواید واسم جاذبه که نداشت هیچ حتی تصورم راجع بهش بدتر شد .

تو شهر من از اول تا اخرش با ماشین 10 دقیقه بیشتر راه نیست الودگی هم وجود نداره هرگز وضعیت هوا اضطراری نمی شه .

اما نمی دونم چرا این الودگی داره منو به سمت خودش میکشونه . شاید با خودتون بگید تب تهران نشینیه اما اینطور نیست چون من هرگز حاضر نمی شوم تا اخر عمرم اونجا زندگی کنم اما به نظرم باید یه دوره اونجا ببینم شاید دوره ی ادم شناسی شایدم دوره ی خودشناسی .

اما ....راستش نمی دونم باید این موضوع رو مطرح کنم یا ...

خب تو شهر من قیمتا خیلی پایین تر از پایتخته با توجه به رشته ی تحصیلیم و اینکه قصد دارم موسیقی رو ادامه برم یکم اوضاع خراب میشه و شاید یکم بیشتر از یکم .

تازه به این راحتیا هم که نیست رفتن به اونجا ...اما من باید برم با وجود همه ی سختیاش شاید مجبور بشم در کنار تحصیل کار هم بکنم .وضع مالی خانواده ی ما بد نیست اما بالاخره یه غروری هم هس دیگه .شاید فک کنید خب این مطالب به ما چه برو اینارو تو دفترچه خاطراتت بنویس اما دیگه خسته شدم از اینکه نوشته هام خواننده نداشته باشه همین که یه نفرم اینا رو بخونه برام کافیه کلا من به کم هم راضیم . بیشتر نگرانیم از بابت کلاس موسیقیه خب من اینجا پولامو جمع میکنم و خودم شهریه رو می پردازم اما اونجا نمی دونم نرخ چنده .

البته من قصد ندارم وضعیت وبلاگ به این منوال بگذره و تبدیل بشه به دفترچه خاطراتم .نه اصلا

من بازم از مردم از رابطم با ادما از این زندگی می نویسم از خودم که نمی دونم چی شد که شدم یکی غیر از همه شدم یه صورتک یخ بسته نمی دونم عاملش خودم بودم یا نه .

البته وضعیتم نسبت به قبل خیلی بهتره شده یه سری ادما خیلی بهم کمک کردن خیلی نا خواسته .

استاد موسیقیم یه بار بهم گفت:

این زندگی هرچقدرم گند و مضخرف باشه ارزش اینو نداره که من خودمو بخاطرش عذاب بدم .یکم زیادی رکه مثل خودم .شاید راست می گفت شایدم نه اما من دوست دارم حرفش رو باورم کنم.

شاید یه مدت دیگه عنوان وبلاگ و تبدبل کردم به چگونه شاد زندگی بنماییم .

تازه استادم یه کتابم بهم معرفی کرد برای درمان اضطراب خیلی مسخرس این موضوع میخواستم بهش بگم کاش یه کتاب درباره ی بی تفاوتی مزمن معرفی میکردی .

هفته ی پیش کتاب بوف کور رو خوندم زیبا بود اما به نظرم وقتمو تلف کردم این هفته کتاب عقاید یک دلقک رو شروع کردم به نظرم طرز نگاهش خیلی بهم شبیه شاید تا حدودی هر دو دنیا رو از یک منظر میبینیم

و شایدم نه .

 



      

بازار


http://www.dl.booloor.com/pictures/01/Neghab/03/neghab(www.booloor.com)-20.jpg

بعد از مدت ها برای خرید از خونه زدم بیرون اول شوق ذوق زیادی داشتم ولی همین که پامو از تو تاکسی گذاشتم پایین پر شدم از حس انزجار قدم به قدم این حس بیشتر خودنمایی میکرد تبدیل شده بود به یک قلیان درونی سرمو انداختم پایین و نگاهمو دوختکم به موزائیک های چپ و چوله ی پیاده رو انگار خیلی با این مردم غریب بودم حتی نمی خواستم تنه ام بهشون بخوره و از این بابت خیلی مواظب یودم حتی نمی خواستم نگاهشون کنم همین حس رو نسبت به فروشنده ها هم داشتم هر چی به انتهای بازار گردی نزدیک تر می شدم حس بهتری بهم دست می داد اصلا دوست نداشتم بینشون راه برم اصلا دوست نداشتم یکی از اینا باشم .چقدر تغییر!اینو می شد از بوی مغز های کاهی شون فهمید بوی کاغذ کاهی هایی ک روشون طراحی می کردم رو میدادن .یعنی همه جا همین طوره ؟ قبلا اونها فقط برام یک همشهری بودن که به خودم زحمت نمی دادم اصلا راجع بهشون حسی داشته باشم اما حالا ..

از نوع گام برداشتناشون می شد به خیلی چیزا پی برد انگار با هر گامی داشتن میگفتن من فرهیخته ترین فرد این کره ی خاکی هستم و متمدن ترین و تکامل یافته ترین و حتی شاید زیباترین.

اره می شد فهمید از گام هاشون همون طور که خیابانی از ساق پای فوتبالیست ها خستگی رو میبینه .

دوست نداشتم هرگز از مغازه ها چیزی بخرم .

انگار همه ی ادم های دور و برم تبدیل شده بودن به صورتک هایی که داشتن برام شکلک در می آوردن انگار فقط من تو این دنیا بودم و من تنها صورتکی تو این تراژدی که یخ بسته بود و حتی اخمش رو هم حروم نمی کرد از تموم این بازار گردی یه آبنبات چوبی عایدم شد انگار داشتم خودمو این زندگی رو به ریش خند می گرفتم.

پایان